Saturday, August 18, 2007

کارگاه نقد

کارگاه نقد ( به نقل از مجله ۷۷ شماره دویم )
انتقاد سنت می خواهد . بیش از آن وضوح . هر چه نمی خواهد کارگاه می خواهد و رفتاری انتقادی میان اعضا ی این کارگاه که در مباحثه ها و مصاحبت ها به اشتراکاتی در روش شناسی دسترسی یابد . تا با این روش اشتراکاتی گرفته در جدال های اعضا تدقیق بگیرد . حال تبدیل به گونه ای بوشد یا نشود و‌امروز نمی توان از آن صحبت کرد .
شاید سترونی سنت انتقادی در فارسی قابل به اعتراف باشد و یا بی چیزی تعداد گونه های نقد در آن . اما این نیز مورد ادعا ست که افرادی اگر بتوانند خود را بر بستری از ترم های تعریف یافته به حرکت در آورد و در این تحرک به روش شنا سی خود اشراف داشته باشد دیگر قانون باید بتواند سنتی انتقادی بسازد . سنتی که برای دیگرانی در آینده رصد کردنی مدرسی را مهیا کند تا به جای تو لید ژنریک منتقدینی در آینده برای آن ها امکان رشد دادن به روش ها را فراهم کند و توسعه دادن به اسلوبات این حلقه . حالا این حلقه باشد یا آن حلقه و‌این موضوع باشد یا آن موضوع . فرقی ندارد و مساله کلی است . اگر گفته می شود که سنت ساخته شده قابل بازیافتی مدرسی باشد به این معنا نیست که حلقه و حلقه ای مدرسی باشد الزاما اگر چه مدرسی بودن مردود نیست .
حرکت ها در فُرادای شان تا کنون فرایند و جریانی نسا ختند . این تجربه ما را بر آن می سازد تا به موضوع نهاد انتقادی بیشتر فکر کنیم .
بر این مبادی که گفته شد بنای کارگاه نقد استقرار می یابد . و اعضا بر فارسی بودن و محلی شدن تاکید دارند و معتقدند منتقد فارسی باید به سمت تولید نظریه انتقادی فارسی حرکت کند . که از خلال ابتنا بر ترجمه کمتر می توان اندیشه ای مدید و یا سنتی انتقادی تولید کرد . منظور البته بستن درهای جهان نیست . بل که مراد این است که ترجمه اندیشی راهگشای مساله ادبیات نیست . روش ها البته ار رحم سنتی جهانی به بیرون می افتند و ترجمه در این جا کار ساز است . اما آن جا که مساله انتخاب می شود ( ویا ساخته می شود ) مساله ی فارسی یکه می ماند و اندیشیدن به آن .
امیدواریم این کار گاه بتواند به اهداف مدون دست یابد .
رضا عامری . مرتضا پور حاجی . خلیل درمنکی . فرهاد حیدری گوران

ويژگی های يک اثر مهم ادبی

گرچه دیگر بزرگ و کوچک کردن و بهترین ها را معرفی کردن از حیظ انتفاع افتاده است . اما فکر می کنم َ یک اثر هنری مهم به ویژه در عرصه هائی چون رمان و شعر به چند فاکتور باز بسته است :
۱- استمرار و تجدد (‌هم نسبت به خود و هم نسبت به ادبیات پشت سر خود )
۲- جستجوی ابزار تعبیر جدید
۳- اندیشه کردن در گستره آفرینشگرانه ای که در خلاء مانده است َ یا رفتن به سوی راههای کوبیده نشده .
۴- دغدغه های فرزند زمان و مکان خود بودن .
به این معنا چه کسانی را از شاعر و رمان نویس مان می توان در این چارچوب قرار داد ؟

پرسش هایی در مقابل نقد

هر متنی فرزند متون پیش از خود و پدر متون آینده است . هر متنی در اتصال و انفصال آن با گذشته و سنت خوانده می شود . و هر متنی محصول گفتگوی مولف با آثار پیش از خود است و به این معنا گفتن اینکه این متن ذاتی فلان نو یسنده است معنا ندارد . یا (این متنی است که ذات خود را ابداع کرده ) هیچ معنایی ندارد . این نگاه جز تقلیل تاریخ ادبیات معنا ندارد . و به این معنا ما همواره تاریخ ادبیات را تقلیل داده ایم ) متن در شرایط اجتماعی و تاریخی خاصی نو شته می شود و محصول همان شرایط است . و گفتگوی میان منتقد و متون یعنی گفتگوی میان منتقد و همه متون گذشته و پنهان در متن مورد نظر . آیا ما در نقد خود این چنین نگاه کرده ایم ؟

آدونيس خوانی در تهران

این نوشته ای است بر جای مانده از حضور آدونیس در تهران

آدونيس خواني در تهران

« فبعث الله غراباً يبحث في الارض ليريه كيف يواري سوء اخيه » قرآن



از ارتفاع پرنده اي از آ هن متولدشده ‚ بر فراز آسمان تهران اوج مي گيرد و دور مي زند ‚‌ از روي رودخانه « نمك قم » و بحر الميت ما مي پيچد تا بر فراز رودخانه « كن » ‚‌ و در سر اسياب از حنجره اش بيرون ميايي ‚ موهايت سپيد شده است ! اي سياه ! آدونيس !
خدا را مي خواهي مهمان كني يا شيطان را ؟
هابيل را يا قابيل !

كن چگونه فيكون مي شود
چگونه پيدايت كنم در اين شهر دود و ترافيك
آيا مي تواني در اين شهر شيهه بكشي بي آنكه حنجره ات زخمي شود !
ماكان چگونه ما فان
آيا مي خواهي مرگ را در آينه بگذاري و دور آن پرسه بزني ؟
اينجا بهشتي است كه ابعاد بهشت زهرا در آن چند برابر شده است !
و گور « قابيل » را هر گز نخواهي يافت
چرا كه در روياي رويائي هاي ما

« اين جا هواي ساده معما مي شود / و واژه اي براي بيداري / پيدا نمي كنيم »

واژ ه ها يت را بر اين خطه رها كن !
تا چه صيد مي كني ؟
كفترهاي چاهي !
به آپارتمان ها پناه برده اند
و شاعران كافه نشين در « ثا لث » 00000
منتظر اند ... و « رابعه » هم نشسته است ....
و ما معلقات « سبع » را دوره مي كنيم ... تا با شعر عرب آشنا شويم !


رابعه را كه اضافه كني
اين شهيد صوفيه را
بهشت زهراي تهران چند برابر شده است !

خدا را مي خواهي ملاقات كني يا شيطان را
درحاليكه درون هر مقبره اي چيزي بنمانده است ‚ جز : « يك قلم نيين كه به هنگام نوشتن خِرد يا خرافه و يا خرقه متوقف مانده است بر پوست »
قلمت را بردار ! پوست را لمس كن ‚ تا پرسش ها را بيدار كني
و براي هفتاد ... سنگ قبر چيزي بنويس !
از خرد يا خرافه ؟
كه « حافظ » ما در قرن هفتم ميلادي خرقه خود رهن قمار كرده است !

از آزادي تا امام حسين راهي نيست
- اگر با اتوبوس بروي زودتر مي رسي

از جواديه تا كشتارگاه هم و بعد مي تواني دور ميدان محمد يه بچرخي براي فروغ
اينجا دروغ نيست
هر ميداني تاريخي دارد اينجا
از ميدان حر تا ميدان آزادي

و اينجا شاعر بزرگ ما شاملو در امامزاده طاهر خوابيده است !و آتشی در آنجا نیست !
شوخ تما شا كن !
‌محو كن و كشف كن ‚ نه كن فيكون كن !
آيا مي تواني تهران را از حافظه ات محو كني
اين دودها ي مانده از آتشكده هاي زرتشت
اين صداهاي مانده از آه هاي آتشين
اين لمس قلم هاي خرافه بر پوست
اين چشم شاعران
كه از ابرها منزل مي سازند
اين نقاشان مجهول ‚ كه مطلق ابدي را رسم مي كنند
« گوري » كه در ايران گم شده است
تهران چند برابر شده است
و خاك از فشار
« قابيل » را پس داده است .




من تو هستم در كلمات
و كتابي واحد ما را مجموع مي كند
و دروازه هاي يگانه اي دارد آسمان ما .

هيچ ها بيلي قابيلي را نكشته است
من هابيلم ‚ كه خاك مرا پس زده است
تا تبديل به درختي شوم – خرمايي نه خرمالويي - تا روي شاخه هايش بنشيني
و تُك بزني
نگران نباش ..
« و منزل ليس لنا بمنزل » ... ( متنبی )

نقد رمان پروانه آبی نوشته نور خاطر ترجمه رضا عامری

رمان با يك زمان‌شكني آغاز مي‌شود: جنازه مادر بزرگ. زمان‌شكني‌اي كه با توجه به روايت تعريف شده است، اما كم‌كم اين رويكرد به زمان به نفع حكايت از بين مي‌رود.
از نيمه دوم رمان به بعد، توجه به قصه‌سرايي يا همان تعريف حكايت بيشتر به چشم مي‌آيد. بسياري از صحنه‌هاي داستاني از اينجا به بعد است كه در رمان مي‌آيند. اگر پيش از اين تمام قصه يا داستان‌هايي كه كوتاه و مقطع در رمان آمده بود، حالا‌ شكل داستاني‌تري به خود مي‌گيرد. مفاهيم داستاني‌تري مثل شخصيت‌پردازي، فضاسازي، روابط بين آدم‌ها و... بيشتر به چشم مي‌خورد. در واقع همين نكته است كه ذهنيت خويشداستان را تا اندازه‌اي از رمان مي‌گيرد. زماني كه به ابعاد چند وجهي شخصيت‌ها وارد مي‌شويم و آنها به‌طور مستقل در روند داستاني قرار مي‌گيرند، انگار با رماني كلا‌سيك روبرو هستيم. اين البته مساله‌اي است كه در رمان‌هايي از اين دست و ‌)autafiction( به وجود مي‌آيد.
<نور خاطر> از نيمه دوم رمان به بعد، قصه‌گويي مي‌كند، داستان‌پردازي مي‌كند و براي اين كار از عناصر ديگري هم استفاده مي‌كند كه تا پيش از اين توجه چنداني به آن نشده است. عناصري مثل كشف و شهود يافتن آن مفهوم گمشده حتي شايد عشق. اگر مفاهيم انساني تا پيش از اين در خلا‌ل حركت روايي متن آمده بودند، حالا‌ تمام آن نسبت‌ها به سمت قصه‌گويي تغيير جهت مي‌دهد. البته نبايد فراموش كرد يكي از مسائلي كه به اين تغيير جهت كمك مي‌كند، لحن راوي است. اساسا لحن اين رمان، لحني نوستالژيك و تا اندازه‌اي رمانيتك است. اين نوستالژي در بسياري از مقاطع به كمك رمان مي‌آ‌يد و در ساختن فضاها و تعريف و تبيين آدم‌ها تاثيرگذار است، اما تا زماني پذيرفتني است كه راوي بدون قضاوت يا موضع‌گيري به سراغ اين لحن مي‌رود. يعني تا جايي به كمك رمان مي‌آيد كه روايت اين لحن را بپذيرد. نگاه كنيد به فصل‌هايي كه راوي درباره عشق گم‌شده‌اش <س> سخن مي‌گويد. در اين فصل‌ها، لحن رمانتيك و نوستالژي مستتر در آن، با رويكرد كلي متن بيگانه است. ما را به ياد رمان‌هايي مي‌اندازد كه در آن عاشق هميشه شكست خورده و معشوق هميشه گم و ناپيداست. هرچند كه راوي از خود مي‌نويسد و ديگر آن مفهوم ساخته‌شدن جهاني ديگر از بين مي‌رود، اما با اين حال امكان عدم قضاوت از سوي خواننده نيز از بين مي‌رود. درست است كه اين نويسنده است كه روايت مي‌كند و نه راوي، اما باز هم بايد به اين نكته توجه كرد كه ما با يك جهان داستاني روبروييم كه البته همسو با ذهن راوي (نويسنده) ساخته شده است. راوي، بسياري از صحنه‌ها و يا فصل‌هاي رمان را براساس يك نقل قول و يا شنيده‌هايش مي‌نويسد، پس امكان قضاوت درباره آنها تا اندازه زيادي از جانب خود راوي از بين مي‌رود، اما فصل‌هايي هست كه راوي گذشته خود را بازگو مي‌كند و تعريف مي‌كند. طبيعي است كه در يك ساختار متفاوت با اين ساختار، راوي امكان هر نوع نگاه قضاوت‌نگر را داراست، اما جريان در اين شكل از روايت و طبيعتا ساختار متفاوت است.
نكته ديگري كه درباره <پروانه آبي> گفتني است، ساختن فضاها و تصويرهايي از شهر است. رمان به نحوي، نزديك به يك متن جغرافيايي مي‌شود. در بسياري از فصل‌ها بخصوص جاهايي كه شخصيت‌ها و فضاهاي شهري هستند، ما با رويكردي نزديك به رمان جغرافيايي روبرو هستيم. در بسياري از مقاطع، تصويرسازي نويسنده از شهر بسيار روشن و لمس‌كردني است. كوچه‌ها، خيابان‌ها و مغازه‌ها، آنقدر با ظرافت توصيف شده‌اند كه به‌راحتي مي‌توان تمام آنها را لمس كرد و با آنها احساس آشنايي و نزديكي داشت. انگار مي‌توان در تمام آن كوچه‌ها قدم زد و از كنار همه آن مغازه‌ها گذشت. نزديك شدن به چنين فضاهاي شهري، براي خواننده‌اي كه تجربه زيستي در چنين شهرهايي را ندارد، بسيار جذاب و تازه است. نويسنده فضاهاي عيني را به نحوي پيش رويمان مي‌گذارد كه مي‌توان تمام آن فضاها را درك كرد، بي‌هيچ كم و كاستي.
فضاسازي در اين رمان، جداي از اينكه به‌نفع روايت در جريان است، به‌خودي خود مي‌تواند مستقل عمل كند. هيچ‌گاه اين فضاها، صرفا براي توصيف‌هاي رمان به كار گرفته نشده‌اند، بلكه تمام اين ترفندها در فضاهاسازي در جهت مستقيم روايت متن بوده‌اند. ساختن اين وجه از فضاها در داستان نهايتا به اين امر ختم مي‌شود كه راوي در عين حال كه درصدد روايت حكايت اصلي و بنيادي رمان است، سويه‌اي از رمان شهري يا جغرافيايي را نيز مي‌سازد؛ سويه‌اي كه با توجه به آن فضاهاي منحصر به فرد، جذاب هم هست. ما شاهد آن نيستيم كه اين فضاها به متن تحميل شده باشند. اصلا‌ حسن كار هم در همين جاست. اگر قرار نويسنده بر اين بود كه فضاهاي ساخته‌‌شده در متن را براساس اين پيش ذهنيت كه رماني شهري پيش رو دارد ساخته مي‌شد، آنگاه نمي‌توانستيم به اين امر قائل شويم كه روايت متن تا انتها كلا‌ميت بوده است.
<پروانه آبي> رماني است از يك نويسنده معاصر لبناني؛ نويسنده‌اي نزديك به ما. به نظر مي‌رسد ترجمه چنين آثاري از چند وجه قابل بررسي است. يكي اينكه امروزه آثار نويسندگان همسايه ما كمتر از نويسندگان اروپايي ترجمه مي‌شود، در حالي كه بنا بر شرايط زيستي و جغرافيايي، اين نويسندگان همسايه داراي تشابهات بيشتري با ما هستند.
حتي مي‌توان از دل ترجمه‌هاي آثار اين نويسندگان به يك سري سنت‌هاي مشابه در رمان‌نويسي دست يافت؛ سنت‌هايي كه مي‌توانند به مرور زمان منجر به يك سنت واحد در رمان خاورميانه شود؛ هرچند كه كشورهاي خاورميانه داراي زبان‌هاي مختلف و حتي شرايط سياسي گوناگوني هستند، اما امكان دستيابي به يك سنت رمان‌نويسي واحد، در تمام اين كشورها به چشم مي‌خورد. <پروانه آبي> نمونه‌اي است كه از دل آن مي‌توان به نگاه نويسندگان معاصر عرب زبان به ادبيات دست

امروز چهارشنبه است . بعد از مدت ها یادداشتی می نویسم . تا شما نظر بدهید . که من در پرشین بلاگ می نویسم . پرشین بلاگی که سیستم نظر خواهی هم دارد . و در نمایش وبلاگ من پیداست . پیداست که من هستم . رضا عامری .
امروز چها رشنیه است . سر خیابان وزرا به دوستی برخوردم . اول صبح و خواب آلوده . ما مدت ها بود همدیگر را ندیده بودیم . همدیگر را بوسیدیم . و نگاهی به هم کردیم . و گفت تازه از خواب بیدار شده ای َ منهم فکر می کردم که او تازه از خواب بیدار شده است . و بدون کلامی از همدیگر جدا شدیم . سالها بود ندیده بودمش . بوی تنش و حرکاتش مرا به یاد جنوب می انداخت . به یاد غابه های نخل . ما مثل دو غریبه در این جنگل تهران به هم رسیدیم . و غریبه تر از هم جدا شدیم . فقط خاطراتمان با همدیگر . گفتگو می کرد انگار . انگار بعدا گذاشته بودیم َ تا حافظه مان با همدیگر حرف بزند . و وطنمان به جای ما با همدیگر گفتگو کند .
غربت چیز بدی است . و ما از خاطرات شفا نخواهیم یافت . از آن همه آدمی که از فقر و نداری مردند . از آن همه جنگ زده ای که در زیر دندان های شهر های بزرگی مثل تهران له شدند . از آن همه استعداد هایی که شکو فا نشده خشکیدند . از این همه آNمهای دور و اطراف ما فقط چند نفری تو انستند بخوانند و بنویسند . بقیه حذف شدند . این ها خاطرات است . وقتی صبح این دوستم را دیدم . گریه ام گرفت و قتی بدون هیچی از هم جدا شدیم . تنها می توانستن به یاد « دو رهگذر » محمد رضا صفدری بیفتم و بس . باز همین هم خوب بود . انگار ما مثل دو پدر شهید روی پل همدیگر را دیده بودیم . و در آِغوش هم مثل دور رهگذر غریبه گریه کرده بودیم و رفته بودیم . خاطرات خوبیش این است َ که وقتی ما هم نباشیم ادامه ما را گفتگو می کند .
ما از خاطرات التیام خواهیم یافت ؟ چون خاطرات همیشه سنگین اند ؟‌
برای همین است که می نویسیم و برای همین است که نقاشی می کنیم و شعر م یگوئیم و .. و برای همین است که بعضی هامان می میرند .. آیا این وطن است که امروز به طور کامل وارد سن یاس جمعی می شود ؟‌ یا من به سن یاس رسیده ام .. «‌دو رهگذر » صفدریر ا حتما بخواهنید واقعا یکی از بهترین قصه های کوتاه زبان فارسی است با همه نو ستالژی هایش ..

افشين کريمی نوشته است : خانه ما راهی به جهان دارد با کلمات -
آرتور ميلر در اين هفته درگذشت او درباره وطن نو شته است «‌ من يک وطن پرستم ؛ وطن من جايی که در آن بزرگ شدم ؛ منطقه چهاردهم بروکلين است ؛‌باقی ايالات متحده برای من و جود ندارد ؛ مگر به مثابه ايده يا تاريخ ادبيات ... »
آيا جغرافيای کلام ما با غربی ها متفاوت نيست ؟ آيا ما همواره فضا ها را در افق روياهايمان نديدهايم ؟ و در وحی ها و اشراق ها ؟ به گفته ابن عربی هستی برزخی است « يٌعلم و لايٍدرک » يعنی نه قابل شناسائی و نه قابل ادراک است ؟ چون هستی در متن حضور رقم نمی خورد به عبارتی ديگر جزو ادراک عقلی ما نيست ؟ چيزی عاصی در برابر احتوا و حد پذيری عقل ؟ چيزی که در پسله های ما حضور دارد ؛ همان طور که پستو ها و زير زمين ها ..

دو مساله را بايد خوب خواند «‌مرزی و بی مرزی امبرتو اکو در کتاب هر منو تيک ؟ و دوم چاه بابل قاسمی که هر دو شگفت انگيزند و من خوانده ام و حتما بخوانيد هستند ... ما در بی مرزی قرار داريم يا در بی هويتی ؟‌ مهمترين مساله امروز ما مردم شناسی است .. . !!!!!! باور نمی کنيد کتاب رضا قاسمی را بخوانيد ..

رو به زندگي و پشت به مرگ

رو به زندگي و پشت به مرگ
( نگاهي به نما يشگاه نقاشيهاي بهرام دبيري ) تا 5 اسفند

1- سه شنبه است , برف مي بارد و من به دنبال نگارخانه سعد آباد مي گردم . جهان آنقدر تازه است كه دوست نداري سواره بروي . از سر زعفرانيه را تا سعد آباد قدم زنان مي روم . دانه هاي برف در فضائي معلق مي خواهند شكل بگيرند و بنشينند نمي شود . در هوا شبيه گلوله هستند , اما وقتي مي نشينند شكل ندارند . گويي مرگ در گستردگي و عمق خود همه چيز را مضمحل مي كند و چيزي از سبكي باز نمي گذارد . گويي در اين زمان نه ولادت ونه مرگ آغاز و حتميت هيچ چيز نيستند . همه چيز زنجيره اي بي نهايت و بي بدايت است . پس امروز با صد سال پيش و با هزار سال پيش فرقي ندارد ؟ «گويي صورت اشياء دائم از عالم بي صورت تتابع و توالي مي يابد و به عالم صورت مي آيد و لي درنگي نمي پايد تا به عالم بي صورت باز گردد » . (1 )
امروز 28 بهمن است . سالروز تولد «هدايت » است . آنكه « پشت به زندگي و روبه مرگ »(2) بود ؟ بوف كوري كه سنت اندوه و مرگ ونحوست را نشان دار كرد ,‌تا سنت مزارها و گورها را هميشه به «عزادران بيل» (3) ياد آوري كند . درست صد سال پيش «هدايت » متولد شده است ! پس بايد روز سعدي باشد !
2- نگار خانه سعد آباد , روبروي كارهاي بهرام دبيري « پشت به مرگ و رو به زندگي » ايستاده ام . آيا او مي خواهد ما را از جهان « مزارات » به جهان «سرخوشي ها » ببرد ؟ يا دبيري دارد نقش «حافظانة » مي كشد , تا به رغم اين جهان مزاري و رجاله ها و خنزر پنزري ها , سر خوشي عارفانه سر دهد ؟ در هر شكل و شمايل او «پارادوكسي » مي سازد تا بوف كوري با چشماني روشن تو را نگاه كند !
در اين شكلها شمايل مركزي مينياتور هاي ايراني هم وجود دارد و هم غايب است , همين طور كه «دور گيري » و حاشيه تابلو ها . همه چيز در تجلي و غياب است . حتي خطها هم بر گرفته از هنر آرايه هاي ايراني مطابق با نظام رمز آلوده خود اند . در تقاطع خط با خط در نقطه اي معين گوئي خطوط سر نوشت اند , ( خطوط كف دست ) در كنار منقار هاي دو پرنده . گويي همان جا كه نقطه به نقطه يعني خط به خط مي رسد , همان جا نيز نقطه فراق رقم خورده است . پس با جهان فراقي ها سرو كار داريم ؟
و در خلال اين تلاقي و تفارق اشكال فراواني متولد مي شوند . خطوطي مارناك كه شكلهاي مختلفي از هندسي و موّرق … بوجود مي آورند . و غايت از اين تكوين تعبيري از كل است , او مي خواهد واقعش را في الجمله و بدون محدوديت بگويد , پس دقيق ترين جزئيات را هم آورده است . اين كل شامل گل و پرنده و زن و‌تفاصيل كوچك و دقيقي است , تفسير ي از مينياتور هائي كه نو شته هاي كهن ما را تزئين كرده است . او مي خواهد منعكس كننده هنرهاي ايراني بر روي جلد كتابها و ساختار دروني آن باشد . رابطه ميان جلد كتاب و هنر نگار گري ايراني . نمايشگاه بهرام دبيري كتابي از پرنده و گل است
و شايد با تابلو اول او ما به نوعي جلد و تزئين جلد كتاب روبرو هستيم و بعد از ورق زدن آن به درون متن او داخل مي شويم ,‌ البته او همه چيز را به متن آورده است , حتي حاشيه ها را و « نامتن» ها را پس از آغاز يا از پايان شروع كنيم فرقي ندارد ,‌ . «بوف» و «خروس » (4) هم پرنده اند . و در اينجاست كه اتصال خود را به تاريخ نقاشي معاصر و به رنگها و صداهاي ديگر و حتي روحيات سپهري وار هم نشان مي دهد . همين طور كه شاعرانگيش را تا تابلو هايش به آن لحظه «ناب » برسد كه در شعر معاصر مي توان نمونه هاي آن را ديد . او به اعماق و به آينه ها رفته است تا زلال شود و اين زلالي را در رنگهايش مي بينيم و با اين رنگ ها و شكل ها از واقعيت طنز و تلخ و سياه هدايتي فاصله گرفته است . اما بايد مواظب باشد به تجريد سپهري در نقاشي نرسد . چون غياب انسان در نقاشي مانند دبيري بسيار او را به فضاي متافيزيكي نزديك مي كند , فضايي غير قابل اقناع براي انسان امروز كه مي تواند خلاقيت هاي او را از واقعيت هاي امروز دور كند . او مي خواهد حافظه جمعي ما را در آينه هايش نشان دهد . و در اين نشاني « از پرنده و گل » بيشترين بهره را ببرد . پرنده و گلي كه تزئين گر كتابها و آينه هاي ما بوده است .
او از پيكاسو و براك زياد آموخته است ,اما نگاهش نشانگر خيال و نگارگري ايراني است ‌, و اين ها امكاناتي است كه از او نقاشي مي سازد , كه اجمالاً هم ذروه هنر شرقي را دارد هم خصو صيت و روح ايراني را . هنرمندي ذاتي كه وجود فعلي خلاق در هر تا بلوش مشاهده مي شود , نگاهي كه انتخاب و اختيار و حذف , ذاتي آن است . او مي خواهد آن بخش از « روح جمعي » ما را كة آلوده به مرگ انديشي و مرگ پريشي است حذف كند , تا به اختيار در آينه هاي پرنده و گل « شاد خوارانه » نگاه كنيم . آيا مي شود ؟

3- از نگارخانه بر مي گردم . ياد هدايت را فراموش كرده ام . حس مي كنم كه رنگها و شكلها درك تازه اي دارند و هستي تصوير و «جهان تصوير » همه چيز را تحت الشعاع خود قرار داده است حتي كلام مرگ را .. …. كه نمي توانم چهره آ‎غاز و پايان را در آن تشخيص دهم , تصويري و ندايي كه گويي از بيرون جهان مي آيد , يا از همان كره سبز تابلو دبيري . عارفانه است , دبيري كه فتوا نمي دهد ,‌ سفر مي كند با اينكه يقين دارد هر آنچه را جستجو مي كند چيزي مشخص و مكاني معين نيست .. ندايي و تصويري كه مثل دانه هاي برف در روز سه شنبه مي بارد وسقوط مي كند , اما به ما نمي رسد …
سرّني – عبدالحسين زرين كوب
جمله اي از دكتر صنعتي در باره هدايت 5
3- نام كتابي از غلامحسين ساعدي
4- اشاره به ضياء پور نقاش و مدير مجله خروس جنگي



تمهيدي براي « تمهيدات » عين القضاة – 33
« چون مقُري به كتاب « و عنده ام الكتاب » رسيد , به معاني قرآن برسد و جمال پرتو قرآن , او را چنان از خود محو كند , كه نه قرآن ماند و نه قاري ونه كتاب ,‌بلكه همه مقروء بود و همه مكتوب باشد » عين القضاة
چون وقت آيد خود نمايد . اين شيفته را مدتي حالتي و وقتي روي داد تا محباني را كه بر چشم نتوانستم ديدن , در نوشتار سايت هاي اينترنتي ديدن كنم .
در نوشته هايتان دنبالتان مي كنم و در سايه سارتان محو مي شوم , كه خدا را به خدايي بايد خواند .
پس اي عزيز گاه سخنان شما شنيدم و دانستم و گاه بود كه شنيدم و ندانستم , ووقت بود كه نشنيدم و ندانستم چه مي
گوئيد !
چه مي گوئيد ؟
پس گوينده نمي داند كه چه مي گويد !
سخنهاي اسرار را بايد در محويت هم بيا بيم . محو شدن آغاز سفر به سوي « ديگري » است . «من » را بيرون كنيد !
اما كافي نيست كه به دنبالم بيائيد . اگر خانه تان را منهدم كنيد , آزاد خواهيد شد . مستاصل مي شويد , شايد , اما براي آنكه مرا محو كنيد :
محو كردن آغاز سفر به سوي « من » است .



34

« انك لا تُسمع الموتي »
چهره مرگ را مي شنا سي ؟
-نه
كسي را كه ملاقات نكرده ام , نمي شنا سم
- دقيقه ها آينده اند !

Monday, August 13, 2007

بخش از يک روايت

خدا می داند ‌اين طوری می گن بهش می گن عبدالله دايناصور ... به خاطر چند مساله اس از جمله اينکه او حاضر نشد اعتراف به فروپاشی کهکشان سو سياليستی بکند و اصرار داشت که ارتش سو سياليسم بر عليه فروپاشی عصيان کرده و اينکه برژنف نمرده بلکه زنده است مثل سو سياليسم که هميشه زنده است . .. عبداللله اعلام کرده که برژنف رهبر انقلابی بزرگ دوباره به زندگی بازخواهد گشت و در وقت مناسب انقلاب حقيقی را بر عليه گورباچف دست نشانده به راه خواهد انداخت ....( برای خالی نبودن عريضه ... تا بعد )