امروز چهارشنبه است . بعد از مدت ها یادداشتی می نویسم . تا شما نظر بدهید . که من در پرشین بلاگ می نویسم . پرشین بلاگی که سیستم نظر خواهی هم دارد . و در نمایش وبلاگ من پیداست . پیداست که من هستم . رضا عامری .
امروز چها رشنیه است . سر خیابان وزرا به دوستی برخوردم . اول صبح و خواب آلوده . ما مدت ها بود همدیگر را ندیده بودیم . همدیگر را بوسیدیم . و نگاهی به هم کردیم . و گفت تازه از خواب بیدار شده ای َ منهم فکر می کردم که او تازه از خواب بیدار شده است . و بدون کلامی از همدیگر جدا شدیم . سالها بود ندیده بودمش . بوی تنش و حرکاتش مرا به یاد جنوب می انداخت . به یاد غابه های نخل . ما مثل دو غریبه در این جنگل تهران به هم رسیدیم . و غریبه تر از هم جدا شدیم . فقط خاطراتمان با همدیگر . گفتگو می کرد انگار . انگار بعدا گذاشته بودیم َ تا حافظه مان با همدیگر حرف بزند . و وطنمان به جای ما با همدیگر گفتگو کند .
غربت چیز بدی است . و ما از خاطرات شفا نخواهیم یافت . از آن همه آدمی که از فقر و نداری مردند . از آن همه جنگ زده ای که در زیر دندان های شهر های بزرگی مثل تهران له شدند . از آن همه استعداد هایی که شکو فا نشده خشکیدند . از این همه آNمهای دور و اطراف ما فقط چند نفری تو انستند بخوانند و بنویسند . بقیه حذف شدند . این ها خاطرات است . وقتی صبح این دوستم را دیدم . گریه ام گرفت و قتی بدون هیچی از هم جدا شدیم . تنها می توانستن به یاد « دو رهگذر » محمد رضا صفدری بیفتم و بس . باز همین هم خوب بود . انگار ما مثل دو پدر شهید روی پل همدیگر را دیده بودیم . و در آِغوش هم مثل دور رهگذر غریبه گریه کرده بودیم و رفته بودیم . خاطرات خوبیش این است َ که وقتی ما هم نباشیم ادامه ما را گفتگو می کند .
ما از خاطرات التیام خواهیم یافت ؟ چون خاطرات همیشه سنگین اند ؟
برای همین است که می نویسیم و برای همین است که نقاشی می کنیم و شعر م یگوئیم و .. و برای همین است که بعضی هامان می میرند .. آیا این وطن است که امروز به طور کامل وارد سن یاس جمعی می شود ؟ یا من به سن یاس رسیده ام .. «دو رهگذر » صفدریر ا حتما بخواهنید واقعا یکی از بهترین قصه های کوتاه زبان فارسی است با همه نو ستالژی هایش ..
Saturday, August 18, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment